امامت خاصه
يکم - رويکرد منطقى و کلامى امامت
در اين قسمت بايد تحليل شود که امامت خاصه از نظر «برون دينى»؛ يعنى در نگاه کلامى و فلسفى تا چه حد صحيح و منطقى است، چرا که اگر با ديد عقلانى و فلسفى به امامت خاصه بنگريم بايستى نامزدهاى امامت را به طور مشخص از نظر ويژگىهاى علمى، اخلاقى و مديريتى بررسى نماييم، سپس آن خصوصيات را با مبانى کلى امامت که در مبحث امامت عامه طرح می شود، منطبق سازيم؛ مثلاً حضرت على (ع) که از نظر اهل سنّت يکى از نامزدهاى خلافت محسوب مىشود و از نظر شيعه خليفه بلا فصل تلقى مىگردد، قطع نظر از ديدگاه تشيّع و تسنّن، اگر ثابت شود که داناترين و مدير و مدبّرترين افراد پس از پيامبر اکرم (ص)بوده است و يا روشن شود که ايشان هم مانند ساير خلفا و يا اصحاب پيامبر يک آدم معمولى در علم و تقوا بوده است، برداشتها و نتيجهگيرىها در امر امامت، تفاوت پيدا مىکند.
اگر حضرت على (ع) در علم و تقوا و حسن سابقه در رديف ساير خلفاى راشدين قرار گرفته و نصب امام و جانشين رسول خدا (ص)هم بر عهده اصحاب حل و عقد واگذار گرديده باشد، شيعه اثنى عشرى هيچگونه ادعا و اعتراضى نخواهد داشت، زيرا در اين صورت، عمل اصحاب حل و عقد از نظر عقلانيت، ايرادى ندارد، به دليل اينکه به هنگام رحلت پيامبر اعظم (ص) و عدم وجود وصيت، لازم است يک گروه موجّه و مصلحتگر در سقيفه بنى ساعده جمع شوند و خليفه و جانشينى براى پيامبر اکرم (ص) تعيين و به مردم معرفى نمايند و بدين وسيله دشمنان داخلى و خارجى را مأيوس و نقشههاى آنان را خنثى کنند.
اما اگر حضرت على (ع) داناترين، لايقترين و با تقواترين شخصيتهاى آن روز باشد که هرگز در برابر بتها سجده نکرده و حسن سابقه اخلاقى و دينى داشته باشد و يا به اعتراف همه اصحاب پيامبر (ص)، از نظر علم و فضايل اخلاقى سرآمد همه مسلمانها و برترين آنان باشد، عقل و منطق ايجاب مىکند که با وجود چنين شخصيت جامع و کامل و دلسوزى، وى را براى خلافت و جانشينى انتخاب نمايند، چرا که تقديم مفضول بر فاضل از نظر مبانى عقلى و نقلى، قبيح و غير قابل قبول مىباشد، مگر اينکه شخص افضل و فاضل، موانع اخلاقى، سياسى و اجتماعى و سوء سابقه داشته باشد و يا اينکه افضليت به معناى پيرمردى يا داشتن ابهّت و يا خدمات بيشتر و کثرت ثواب، تفسير گردد که اينگونه تحريف لغوى، مقبوليت ندارد.
از جانب ديگر، خداى حکيم و رسول او که عقل کلاند، هرگز راضى نمىشوند رهبر صالح و عادل و اعلمى که از هر جهت براى خلافت شايستهتر است و بر ساير مؤمنان ارجحيت فوقالعاده دارد، بدون دليل از دايره حاکميت حذف شود. حتى اگر فرضاً مردم هم در يک انتخابات عمومى اين شخصيت بزرگ و با لياقت را خليفه انتخاب نکرده باشند، بدون شک عقلاى جهان اين عمل را به حساب کمخردى، سادهلوحى و بىفرهنگى آنان مىگذارند. و اگر اصحاب حل و عقد هم به دليل سنخيت فکرى، فرهنگى و اخلاقى با فرد مفضول و يا به دليل دشمنى و غرضورزى با مردم، اعلم و اتقى را کنار بگذارند و فرد معمولى را معرفى کنند، خردمندان عالم چنين گزينشى را محکوم و رأى دهندگان را جاهل و فريبخورده و اصحاب حل و عقد را فريبکار تلقّى خواهند نمود و بايد پاسخگوى آگاهان جامعه و نسلهاى آينده و تاريخ باشند.
آرى، عقل و منطق ايجاب مىکند که اگر شخصيت لايقترى در جامعه اسلامى هست که در اجراى احکام و فهم اسرار قرآن و صراحت و صداقت در کلام و عدل و انصاف، از همه افراد معاصر خود شجاعتر، قاطعتر و آگاهتر و ممتازتر است، مسئوليت رهبرى جامعه را بر عهده بگيرد و بدون شک در آن زمان هيچ فردى از حضرت على (ع) عالمتر، مدبّرتر، زاهدتر و عارفتر به آيين خدا و عادلتر در مقام اجرا و آگاهتر به مسائل قضا نبوده است. به همين دليل بسيارى از نوابغ و قشرهاى تحصيلکرده مىپرسند: چرا جمعى از اصحاب حل و عقد در غياب ديگران در سقيفه بنى ساعده گرد آمدند و بر خلاف منطق، عقل و سنّت عقلايى، مفضول را بر فاضل، بلکه بر افضل مقدّم داشتند و حتى پيشنهاد شخص خليفه اول را ناديده گرفتند، که بارها گفته بود: «اقيلونى و لست بخيرکم و عليٌ فيکم؛(1) بيعتى که با من کردهايد پس بگيريد و تا على در ميان شماست من بهترين شما نيستم».
اشکالى که بر عمل اصحاب سقيفه وارد شده اين است که چنين راه و رسمى را در انتخاب خليفه از کجا گرفتهاند؟ آيا در تاريخ اسلام و سنّت نبوى چنين شيوهاى وجود داشته است؟
بىشک پاسخ آن منفى است، به دليل اينکه اولاً: مسلمانان تا آن زمان، انتخاب جانشينيِ رسول الله (ص) را تجربه نکرده بودند. در ثانى: هيچگاه رسول خدا (ص) در طول دوران نبوت خود به اين راه و رسم اشارهاى نکرده، بلکه در بسيارى از موارد شخصاً به نصب افراد براى جانشينى اقدام کرده است؛ مانند: «اسامة بن زيد» جوان را که به فرماندهى سپاه مسلمانان در جنگ با رومىها منصوب نمود و حضرت على (ع) را در مدينه به جاى خود گماشت تا منافقان نتوانند به نقشههاى شوم خود برسند، چرا که فقط حضرت على (ع) قادر بود توطئه آنان را درهم بشکند.
در هر صورت، طرح نظريه ارباب حل و عقد براى انتخاب خليفه بعد از جانشين رسول خدا (ص)، براى اولين مرتبه پيدا شد، چرا که خط مشى الهى در گذشتهها و در عصر پيامبران نيز بنا بر انتصاب بوده است. براى مثال، حضرت موسى (ع) از خداوند استدعا کرد تا هارون را خليفه خود قرار دهد.(2)
پرسش ديگر اين است که چگونه امکان دارد مذهبى که مدعى خاتميت است و از هر جهت کامل و جامع مىباشد و حتى براى جزيىترين مسائل زندگى، حکم و برنامه دارد، در امر خطير و سرنوشتسازى مانند خلافت سکوت کرده باشد تا جامعه نوبنياد اسلامى پس از پيامبر دچار اختلاف شوند و مجبور گردند حکومت زور و تزوير را نيز مشروع تلقّى کنند.(3)
علاوه بر اين، اجماع ارباب حل و عقد نيز براى تعيين جانشينى پيامبر (ص) محقق نشد، چرا که به اعتراف مورّخان اسلامى، جمعى از صحابه بزرگ پيامبر و اعاظم علماى اسلام مانند: سلمان، ابوذر، مقداد، عمار، خالد بن سعيد، حذيفة بن اليمان و بريده در سقيفه حضور نداشتند.(4) از همه مهمتر آنکه ارباب سقيفه بايد جايگاه چنين نظريهاى را در قرآن و سنّت مىيافتند و يا با ادله عقلى و منطقى براى مردم روشن مىساختند که چرا با وجود فردى اعلم و اعدل و اتقى مانند على بن ابى طالب (ع) ابوبکر را انتخاب کردند، در صورتى که پيامبر (ص)فرمود: «فانّ العجلة من الشيطان و التأنى من الرحمن؛ عجله، کار شيطان و تامّل و محاسبه، کار الهى است».
بعضى از علماى اهل سنّت در توجيه رفتار ارباب حل و عقد در سقيفه مىگويند: اين انتخاب به اين دليل بوده که رسول اکرم (ص) درباره انتخاب خليفه بعد از خود طرح و برنامهاى ارائه نکرده و عملاً آن را به مردم واگذار نموده است، و در همين راستا حديثى بدون سند نيز مطرح مىکنند که جمعى به محضر پيامبر (ص) رسيدند و پرسيدند؟ «يا رسول الله! الا تستخلف علينا؛(5) آيا خليفهاى براى ما قرار نمىدهى»؟ آن حضرت فرمود: «اگر خليفهاى براى شما تعيين کنم از وى سرپيچى کرده و عذاب بر شما نازل خواهد شد».
آيا به راستى اجتماع صحابه در سقيفه، بر اساس اين حديث بىسند بوده و آيا آن همه احاديث صحيح و مستندى که در باره خلافت حضرت على (ع) به صورت متواتر رسيده، در برابر اين حديث نمىتوانسته مقابله کند؟
در توجيه عمل اصحاب، سه احتمال مىتوان مطرح کرد:
الف) اجماع صحابه متکى به دليل شرعى بوده است؛
ب) اجماع، مستند به دليل عقلى بوده است؛
ج) بدون دليل بر اثبات حجيّت اجماع، صحابه دست به اين عمل زدهاند.
نظريه دوم و سوم در ميان دانشمندان اهل سنّت و مذاهب چهارگانه، طرفدارى ندارد. بنابر اين بايد احتمال اول را در نظر بگيريم و بگوييم اجماع، متکى به دليل شرعى بوده که نزد علماى اهل سنّت عبارت است: کتاب، سنّت، اجماع و قياس، که هيچ کدام بر مدعا دلالت ندارند.
برخى از عالمان اهل سنّت که متوجه اين اشکال شدهاند مىگويند: اجماع، مدرک شرعى داشته ولى به دو دليل به ما نرسيده است: نخست اينکه، نقل متواتر اجماع از ارائه مدرک ما را بىنياز ساخته است. دوم اينکه، شايد مدرک از قبيل قرائن و شواهد حالى و مقامى بوده که قابل نقل براى ديگران نبوده است.(6)
با توجه به اينکه هيچ مسئلهاى به اندازه مسئله امامت مهم و اساسى نبوده و نيست، نمىتوان دو دليل فوقالذکر را پذيرفت. علاوه بر آن، دلايل ذکر شده در حد يک احتمال است و احتمال نمىتواند پاسخگوى آن اشکال معقول و مشروع باشد.
دوم - رويکرد نقلى امامت
شيعه اماميه معتقد است که نصب امام معصوم بايد به وسيله خدا و پيامبر انجام شود، زيرا کسى جز خدا علم و عصمت را نمىداند و معصوم را نمىشناسد. مدارک و دلايل اين ادعا در کتاب و سنّت، فراوان است و قابل کتمان نمىباشد. در بيان دلايل قرآنى به یک آيه اکتفا مىکنيم:
آيه تبليغ
«يا ايّها الرّسول بلّغ ما انزل اليک من ربک و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمک من النّاس و الله لا يهدى القوم الکافرين؛(7) اى پيامبر! آنچه را که از جانب پروردگار بر تو نازل شده به مردم ابلاغ کن و اگر انجام ندهى رسالت الهى را ابلاغ نکردهاي. [ترس و هراسى به خود راه مده]، خداوند تو را از شر مردم حفظ خواهد کرد و خدا کافران را هدايت نمىکند.»
در توجيه و استدلال آيه بر نصب امام معصوم، چند نکته بايد مشخص شود:
1-بايد ديد اين چه پيام مهمى بوده که تا هنگام نزول آيه، به مردم رسانده نشده است و اگر رسول اکرم (ص) در ابلاغ آن مسامحه و کوتاهى کند مثل اين است که رسالت الهى را تبليغ نکرده است؟
2-دغدغه رسول خدا (ص) در تبليغ اين پيام چه بوده است و چرا از مردم هراس دارد، و حال آنکه در ابتداى بعثت که همگى با وى در ستيز بودند، بدون ترس و واهمه، رسالتهاى اصلى را به مردم ابلاغ نمود؟
از مضمون آيه اينگونه بر مىآيد که پيامبر (ص) در ابلاغ اين پيام هراس دارد؛ چنانکه از جمله «و اللّه يعصمک من النّاس» استفاده مىشود که پيامبر به امر مهم و سرنوشتسازى مأموريت يافته که در ابلاغ آن ممکن است خطر جانى و يا حيثيتى براى او يا اصل دين و يا مؤمنان وجود داشته باشد.
قطعاً پيامبر اکرم (ص) براى دين خدا و تضعيف آن در ميان مسلمانان نگران است، نه بر شهادت خودش از ناحيه يهود و نصارى و مشرکان، زيرا او تمام اين مراحل را طى کرده و آنان را کاملاً شکست داده و وادار به تسليم ساخته بود و هيچگونه خطرى از ناحيه آنها پيامبر و آيين جديدش را تهديد نمىکرد.
وانگهى، آنچه که در آغاز دعوت خطرساز بود، دعوت به وحدانيت الهى و نفى بتپرستيِ مشرکان عرب و کفار قريش بود که از هر جهت از يهود و نصارى خطرناکتر بودند. با وجود اين، آهنگ آيات در ابتداى بعثت هرگز آميخته با تأکيد و توبيخ پيامبر (ص) نبوده است: «اقرأ باسم ربک الذى خلق * خلق الانسان من علق»(8) و نيز «يا ايها المدثّر * قم فأنذر * و ربّک فکبّر * و ثيابک فطهّر».(9)
نکته ديگر اينکه نمىتوان گفت: مقصود از «ما انزل اليک من ربک» مجموع دين و مقرّرات آن باشد، چرا که از اول بعثت تاکنون، حضرت رسول (ص) مجموع دين و احکامهاى الهى را به تدريج به مردم رسانيده و قدرت يهود و نصارى و مشرکان را در هم شکسته است، پس معلوم مىشود اين پيام يک حکم ويژهاى است که همه مسلمانها نمىتوانند شنيدن آن را برتابند و بسا به پيامبر (ص) زخم زبان نيز بزنند و شايعهسازى کنند. مضافاً اينکه آيه با خطاب «يا ايّها الرسول» شروع شده، نه «يا ايّها النّبى»، با اينکه پيامبر کارش خبر دادن از ناحيه خداست؛ اما واژه رسول، بيانگر ابلاغ پيام سنگينى است که آن حضرت در مقام رسالت بايد برساند؛ به عبارت ديگر هنگامى که به ابلاغ احکام فرعى مأموريت پيدا مىکند، به جز جهاد با کفّار و منافقان، با خطاب «يا ايّها النّبى» مخاطب قرار مىگيرد؛ مانند: «يا ايّها النبى قل لازواجک و بناتک و نساء المؤمنين»؛(10) ولى در اين آيه، مسامحه و تأخير روا نيست و لذا خطاب «يا ايّها الرسول» دارد.
مطلب ديگر آن است که در آيه تبليغ به محتواى پيام اشاره نشده است و اين عدم تصريح خود نشان دهنده اهميت اين مأموريت سرّى و خطير مىباشد؛ بلاغت کلام از عظمت پيام، حکايت دارد. به همين دليل ذات اقدس حق در ابلاغ اين رسالت ويژه به رسولش اطمينان مىدهد که او را از شرّ مردم حفظ مىکند و نبايد از گفتار و جنجال و اختلاف مردم هراسى به خود راه دهد.
شأن نزول آيه تبليغ
به دليل پيچيدگى و اختلاف آراى مفسّران اهل سنّت و اماميه و خصوصيت بىنظيرى که در اين آيه ديده مىشود ناگزير شديم به شأن نزول آن مراجعه کرده تا محتوا را بهتر روشن کنيم. در ميان شيعه، اختلافى درباره شأن نزول آيه وجود ندارد و فقط اهل سنّت به اختلاف سخن گفتهاند. در اينجا ابتدا ديدگاه سنّىها را مطرح مىکنيم و سپس به ديدگاه شيعه مىپردازيم:
الف) ديدگاه اهل سنّت
در ميان مفسّران اهل سنّت، فخر رازى در تفسير کبير خود مجموع سوژههاى نزول و اختلاف نظرها را جمعآورى کرده که روى هم رفته يازده نظريه است(11)که به ترتيب آنها را تحليل و بررسى مىکنيم و داورى را به عهده خوانندگان فرهيخته و با انصاف، موکول مىسازيم:
يکم - برخى احتمال دادهاند که نزول آيه، درباره حکم رجم و قصاص بوده و رسول اکرم (ص) از اعلام آن تعلّل ورزيده است، زيرا ممکن بود مردم قبول نکنند. به همين دليل اين آيه نازل شد که اى رسول ما بدون دغدغه خاطر، حکم رجم و قصاص را براى مردم بازگو ساز.
در پاسخ مىگوييم: حکم رجم در قرآن نيامده است،(12) ولى قصاص در آيات اول اين سوره و رجم نيز در قالب روايات پيش از نزول سوره مائده اعلام شده و مشکل ساز نبوده است. اگر هم مشکل ايجاد شده به تدريج بر طرف گرديده است.
وانگهى، احکام محاربان و مفسدان فى الارض و ستيزگران با خدا و رسول، کمتر از رجم نيست و حتى بسيار شديدتر است. با وجود آن، در همين سوره با صراحت اعلام شده است که آنها را بکشيد يا به دار مکافات بياويزيد يا دست و پايشان را به صورت وارونه و عکس هم قطع کنيد.(13) و رسول خدا (ص) ترديدى در اعلام اين حکم تند و تيز به خود راه نداد. مضاف بر اينکه به اعتراف مفسّران اهل سنّت، اين سوره آخرين سورهاى است که بر پيامبر (ص) نازل شده است،(14) در صورتى که احکام رجم و قصاص در اوايل هجرت اعلام گرديده است، پس آيه مذکور هيچ ارتباطى به حکم رجم و قصاص ندارد.
دوم - مىگويند: چون يهودىها آيين اسلام را مسخره مىکردند پيامبر (ص) به دليل مصالحى ملاحظه مىکرد و در برابر آنها عکسالعمل نشان نمىداد و مىترسيد به وى آسيبى وارد سازند؛ از اينرو اين آيه نازل شد تا رسول اکرم (ص) بدون ترس بر ضد يهوديىها افشاگرى کند.
در پاسخ مىگوييم: اين شأن نزول نيز ادعايى بيش نيست، نه قرينهاى بر آن وجود دارد و نه دليل و روايتي. وانگهى، پيامبر (ص) در موقع نزول اين آيه در سال آخر عمرش چه ترسى از يهودىها داشت، با اينکه بعد از فتح خيبر آنها ذليل و خوار و تسليم شده بودند و بسيارى از سرزمينها و مزارع خود از جمله فدک را بدون جنگ و خونريزى به پيامبر (ص) واگذار کرده بودند.
سوم - عدهاى گفتهاند: هنگامى که آيه تخيير رسيد،(15) پيامبر(ص) از ابلاغ آن، خائف بود و مىترسيد زنهايش دنيا و تجملات را ترجيح دهند. آيه اين بود: «اى پيامبر! به همسرانت بگو: اگر زندگى دنيا و تجملات آن را مىخواهند طلاق بگيرند، ولى اگر خدا و رسول و آخرت را مىخواهند بدان که خداوند براى همسران نيکوکارت اجر عظيمى مهيّا ساخته است».(16)قائلين به اين نظريه معتقدند که آيه تبليغ براى بيان آيه تخيير نازل شد و به پيامبر اطمينان مىداد که بدون واهمه آن را بيان کند و از چيزى هراس نداشته باشد.
در پاسخ گفته مىشود: اولاً: مگر رسول اکرم (ص) نمىدانست که پس از ابلاغ آيه مذکور همسرانش دنيا و زينتهاى آن را انتخاب نخواهند کرد.
در ثانى، مگر رسول اکرم (ص) دلبستگى فوقالعادهاى به همسرانش پيدا کرده بود که از جدايى آنها نگران شود، زيرا اغلب زنهاى آن حضرت، بيوه و پيرزن بودند و پيش از پيامبر شوهرانى داشتهاند و برخى از آنان بد اخلاق بودند و بعضاً نه چهره معمولى داشتند و نه سيرت نيکويى.
ثالثاً: اين آيه در سوره احزاب است که سالها پيش از سوره مائده و آيه تخيير نازل شده است.
رابعاً: در هيچ روايتى نيامده که پيامبر از قرائت آيه تخيير واهمهاى داشته است.
چهارم - برخى گفتهاند: اين آيه مربوط به ماجراى زيد و زينب، بنت جَحْش، دختر عمه پيامبر است. رسول اکرم (ص) مىدانست سرانجام بايد او را بگيرد تا سنّت جاهليت را بشکند و شکست روحى زينب و خانوادهاش را جبران نمايد. از اينرو از بيان حکم خوددارى کرد تا اينکه آيه «يا ايها الرسول» فرود آمد که کتمان نکن و افشا کن.
عجيب است از فخر رازى که بلافاصله به دنبال اين ادعا، حديثى از عايشه نقل مىکند و اين نظريه را غير مستقيم رد مىکند. مىگويد: «من زعم انّ رسول اللّه کتم شيئاً من الوحى فقد اعظم الفرية على اللّه و اللّه تعالى يقول (يا ايها الرسول بلغ) و لو کتم رسول اللّه شيئاً من الوحى لکتم قوله: و تخفى فى نفسک ماللّه مبديه؛(17) کسى که گمان کند رسول خدا چيزى از وحى را کتمان کرده، دروغ بزرگى بر خدا بسته است و حال آنکه خدا مىفرمايد: اى رسول، پيام ما را به خلق برسان و اگر رسول خدا بنابود چيزى از وحى را بپوشاند هر آينه سزاوار بود قول خدا را کتمان مىکرد که مىفرمايد: و مخفى ساختى در دلت چيزى را که خدا آن را آشکار ساخته بود».
با اين حساب، رسول اکرم (ص) در مقام پردهپوشى وحى در مورد زينب، بنت جحش بر نيامده است، بلکه ترس پيامبر از دروغ و شايعهسازى بود؛ مثل اينکه بگويند: پيامبر به زيد گفته است: همسرت را طلاق بده تا خودش او را بگيرد. و چون در جاهليت، ازدواج با زن پسر خوانده، حرام بود پيامبر (ص)مىترسيد اين ازدواج به رسالت دينى او لطمه بزند و يا به شايعهها کمک کند. لذا قرآن بلافاصله فرمود: «و تخشى الناس و الله احقّ ان تخشاه؛(18)از شايعهسازى و سرزنش مردم مىترسى در صورتى که سزاوارتر است از خدا بترسى و به شايعات مردم گوش ندهى».
پنجم - برخى گفتهاند: آيه درباره اعلام جهاد بر ضد کفار و مشرکان نازل شده است و چون پيامبر مىترسيد منافقين کارشکنى کنند و مسلمانان در جهاد شرکت نکنند، از اينرو از اعلام آن و تحريک منافقين خوددارى مىکرد. به همين دليل اين آيه نازل شد و به پيامبر دستور داد از تحريک منافقين نترس و پيامت را ابلاغ کن.
در پاسخ مىگوييم: در طول تاريخ حيات پيامبر (ص)، پيوسته اعلام جهاد به صورت کلى و موردى انجام مىشد و هر کس از شرکت در جهاد سر باز مىزد، به دستور پيامبر اکرم (ص) بايکوت مىشد؛ چنانکه در جنگ تبوک سه تن تخلّف کردند و با قهر و بايکوت مسلمانها روبرو شدند.(19)
بنابر اين رسول اکرم (ص) نه تنها هيچگونه مسامحه و تعلّلى در تحريک مؤمنان به جهاد روا نمىداشت، بلکه متخلّفان مؤمن و منافق را نيز در تنگنا قرار مىداد؛ مانند: «يا ايّها النبى جاهد الکفّار و المنافقين و اغلظ عليهم؛(20) اى پيامبر! با کفار و منافقان پيکار کن و بر آنها سخت بگير».
ششم - نظريه ديگرى که در سبب نزول آيه آوردهاند اين است که مىگويند: چون آيه «و لا تسبّوا الذين يدعون من دون الله فيسبّوا الله عدواً بغير علم»(21) نازل شد و مسلمانان را از دشنام دادن به بتها نهى کرد، رسول اکرم (ص) سکوت کرد و اين آيه را اعلام نکرد تا آيه سوره مائده آمد که: «يا ايّها الرسول بلّغ ما انزل اليک من ربک».
در پاسخ گفته مىشود: اولاً: دليلى بر سکوت رسول خدا و تأخير در اعلام آيه نهى از سبّ و لعن بتها نداريم و هيچ حديثى هم از منابع سنّى نرسيده است. ثانياً: اين آيه براى تربيت و تأديب مسلمانهاى خشمگين و جاهل فرود آمده است تا به بتها و مقدسات مشرکان ناسزا نگويند و با عکسالعمل بتپرستان مواجه نشوند. بنابر اين آن حضرت براى اينکه جلو ناسزا گفتن متقابل مشرکان را به خداوند متعال بگيرد بايد آن را فىالفور در ميان مسلمانها قرائت کند، زيرا هرگونه تأخير باعث بىحرمتى و هتّاکى عليه ذات اقدس الهى مىشود.
وانگهى، اين آيه در سوره انعام آمده، که مکى است، ولى سوره مائده مدنى است و لذا نمىتوان پذيرفت و هيچ مفسّرى نيز چنين حرفى را نزده که پيامبر (ص) چند سال آيه را کتمان کرده باشد و در اواخر عمر مأمور شود براى مردم بخواند.
هفتم - قول هفتم آن است که آيه درباره حقوق مسلمانان نازل گرديده است، چون در حجةالوداع وقتى رسول مکرّم (ص)شرايع دين و مناسک حج را مطرح کرد و حقوق مسلمانها را نسبت به هم بيان نمود، فرمود: «هل بلّغت»؟ گفتند: «نعم يا رسول الله». آنگاه پيامبر (ص)فرمود: «اللهم اشهد».
در پاسخ مىگوييم: چگونه ممکن است پيامبر حقوق مسلمانان را کتمان کرده باشد، بلکه از اين جمله استفاده مىشود که در حجةالوداع حقوق مسلمانها را ابلاغ و بر آن تأکيد نموده است. در همين خطبه است که مىفرمايد: اى مسلمانان! آنچه مايه تقرب به بهشت و دورى از دوزخ بود براى شما بيان کردم و آنچه باعث نزديک شدن به جهنم و دورى از بهشت برين بود شما را از آن نهى نمودم. بنابر اين، آيه تبليغ مربوط به حقوق مسلمانها بر يکديگر نيز نمىباشد.
هشتم - تئورى ديگرى که مطرح شده اين است که آيه درباره ماجرايى است که براى پيامبر (ص) زير درخت اتفاق افتاده است. داستان از اين قرار است: روزى رسول اکرم (ص) در يکى از مسافرتها شمشيرش را بر شاخه درختى آويزان کرده و خوابيده بود. يک عرب باديهنشين از راه رسيد، شمشير را برداشت و بالاى سر پيغمبر ايستاد و گفت: «يا محمد (ص) من يمنعک منّى؛ چه کسى مرا مانع مىشود تا شمشير را بر فرق تو وارد سازم». رسول اسلام (ص) فرمود: «الله». ناگهان دست اعرابى لرزيد، شمشير از دستش افتاد و سرش به درخت برخورد کرد و بينىاش خونآلود شد. خداوند اين آيه را نازل کرد که از نقل اين کرامت دريغ مدار و آن را افشا کن.
در پاسخ مىگوييم: اين احتمال نيز بسيار سست بنياد است، زيرا چه انگيزهاى باعث کتمان رسول اکرم (ص) مىشود، با توجه به اينکه نقل اين ماجرا باعث تقويت ايمان مؤمنان و اتمام حجّت بر کافران و منافقان مىشود. وانگهى، چطور ممکن است خداوند آن حضرت را براى نقل نکردن يک کرامت، تهديد کرده باشد.
نهم - مىگويند: ترس و هيبتى که از يهود و قريش در دل پيغمبر سايه افکن شده بود با نزول آيه تبليغ و وعده حفاظت از گزند آنان، زايل گرديد و پيامبر (ص) قوّت قلب پيدا کرد.
در پاسخ گفته مىشود: اين نظريه نيز قابل قبول نيست، زيرا پيامبرى که يکى از شاگردانش حضرت على (ع)با آن همه هيبت و قدرت و شوکت است و خود بنيانگذار تقوا و عزت نفس است، چگونه ممکن است ترس و هيبت قريش و يهود در قلب عرشى او راه پيدا کند و حال آنکه پيامبر بايد اشجع الناس باشد.
وانگهى، بر فرض محال اگر اين مهابت و ترس در اول بعثت بود به چه دليل تا آخر عمر ادامه داشت، چون آيه تبليغ از آخرين آياتى است که بر پيامبر نازل شده است.
دهم - برخى از مفسّران گفتهاند: آيه براى پايان دادن به مسئوليت نيروهاى حفاظتى پيغمبر بود، زيرا جمعى از حرّاس و پاسداران، حفاظت از آن حضرت را بر عهده داشتند تا کسى نتواند به او آسيبى برساند، آيه نازل شد که به آنان بگو: دست از محافظت بردارند و خدا حافظ توست. اما از آنجا که براى رسول اکرم (ص) مشکل بود که بدون مقدمه عذر آنان را بخواهد، از اينرو در ابلاغ آن تعلّل مىورزيد تا اينکه آيه تبليغ نازل شد.
در پاسخ مىگوييم: اين گفته، بىپايهتر از احتمالات قبلى است. اولاً: اين سوره به اعتراف اکثر مفسّران اهل سنّت در آخر عمر پيامبر و در حجة الوداع نازل شده است،(22) ولى حفاظت از رسول خدا (ص) مربوط به اوايل بعثت و ابتداى ورود به مدينه بوده است. ثانياً: همواره رسول خدا (ص) در پناه الهى محفوظ بوده است و نمىتوان قبول کرد که وى اين پيام الهى را چند سال مخفى نگه داشته باشد.
يازدهم - فخر رازى قول يازدهم را که آخرين نظريه است، موضوع خلافت امام على (ع) قرار داده و مىگويد: آيه در فضل و برترى على بن ابى طالب (ع) نازل گرديده است. سپس در ادامه مىگويد: هنگامى که آيه «يا ايّها الرّسول بلّغ ما انزل اليک من ربّک» نازل شد، رسول اکرم (ص) دست على را گرفت و بلند کرد و فرمود: «من کنت مولاه فهذا عليّ مولاه اللّهم وال من والاه و عاد من عاداه». پس عمر (رضى الله عنه) حضرت على (ع) را ملاقات کرد و گفت: گوارا باد تو را اى پسر ابوطالب که امروز مولاى من و مولاى هر مرد مؤمن و زن با ايمانى هستى. آنگاه مىگويد: اين قول، از ابن عباس و براء بن عازب و محمد بن على است.
نکته جالب در اين قول آن است که فخر رازى بر خلاف ده نظريه گذشته، صاحبان قول اخير را مشخص مىکند. معلوم مىشود اقوال گذشته صرف احتمال بيش نبوده و شايد گوينده مشخص و معتبرى هم نداشته است.
صاحب تفسير کبير بدون اينکه آراى گذشته را نقد و بررسى کند، در پايان مىگويد: احتمالات در شأن نزول آيه زياد است، ولى بهتر است بر افشاگرى و اظهار تبليغ عليه يهود و نصارى و ايمن بودن پيامبر از شرّ اهل کتاب، حمل شود، زيرا آيات قبل و بعد درباره آنها نازل گرديده است. به قرينه اتصال آيه به آيات پيشين و پسين، چنين احتمالى معقولتر به نظر مىرسد، زيرا پيامبر (ص) از سخن گفتن بر ضد يهود و نصارى تا زمان نزول آيه، امتناع مىکرد.
وانگهى، از ذيل آيه که مىفرمايد: «و الله لا يهدى القوم الکافرين »، چنين بر مىآيد که مقصود از ناس در «و الله يعصمک من الناس» کافران و اهل کتاب باشند؛(23) يعنى خدا تو را از مردمان کافر حفظ مىکند.
اين قول را صاحب تفسير المنار هم تأکيد کرده، ولى پاسخ وى داده شد که اولاً: قرآن يک کتاب کلاسيک نيست که مطالب آن به صورت دستهبندى و موضوعى مطرح شده باشد. در ثانى: اگر آيه پيوند محکمى با آيات قبلى و بعد از آن مىداشت بدون شک مقصود از «ما انزل اليک»منحصر مىشد در تبليغ شديد بر ضد يهود و نصارى، در صورتى که آيات قبل و بعد، آنان را با لحن شديدى محکوم مىکند: «قل يا اهل الکتاب لستم على شىء حتى تقيموا التوراة و الانجيل و ما انزل اليکم من ربّکم؛(24) بگو اى اهل کتاب! شما هيچ ارزشى نداريد تا آنگاه که تورات و انجيل و آنچه بر شما نازل شده است را بر پاى داريد». در صورتى که اکثريت آنها به جاى پذيرش و عمل به آيات تورات و انجيل، بر کفر و طغيانشان افزودند.
در آيات پيشين نيز اهل کتاب را به شدت توبيخ مىکند و مىفرمايد: «و مىبينى اکثر آنها بر گناه و تجاوز به حقوق ديگران و خوردن مال حرام از يکديگر پيشى مىگيرند و يهودىها گفتند: دستهاى خدا بسته است و کارى از پيش نمىبرد، دستهاى آنها بسته باد و لعنت بر آنها».(25) و به مسلمانها هشدار مىدهد که هرگز با يهود و نصارى دوست نشويد.
با اين حساب، سياق آيه اين احتمال را نفى مىکند، چرا که «و الله يعصمک من الناس» بيانگر اهميت و خطرناک بودن اين مأموريت و رسالت الهى است، به گونهاى که با ابلاغ آن ممکن است حيثيت پيامبر و يا دين مردم در مخاطره قرار گيرد و حال آنکه يهود و نصارى به هنگام نزول سوره مائده در موقعيتى نبودند که براى پيامبر خطر ساز باشند تا رسول اکرم در ابلاغ اين مأموريت، نکول و مسامحه کرده و مترصّد موقعيت مساعدى باشد؛ بلکه سالها پيش از نزول آيه مذکور موقعيت مسلمانها تحکيم و تثبيت شده و با فتح خيبر و پيروزىهاى پياپى مسلمانان، اهل کتاب به تسليم وادار شده بودند و حکومت اسلامى از آنها جزيه مىگرفت.
وانگهى، مضمون آيه تبليغ به خوبى نشان مىدهد که متضمّن پيام بسيار سخت و خطيرى است، نه در حوزه خشونت در گفتار و عمل، بلکه به دليل عدم پذيرش برخى از مسلمانها و بروز حسادتها و کينههاى برخى از مؤمنان. معلوم مىشود اين پيام، جنبه داخلى دارد و مربوط به خود مسلمانهاست، نه کفار و آن هم جز در معرفى حضرت على (ع) براى جانشينى پيامبر (ص) و انتقال قدرت به داماد او چيز ديگرى نمىباشد؛ همان قولى که فخر رازى اجمالى از آن را به عنوان يازدهمين قول و آخرين شأن نزول آورده است و جمع کثيرى از مفسّران و مورّخان عالىقدر بر آن صحه گذاشتهاند و احاديث بسيارى نيز در همين زمينه رسيده است که نقل خواهيم کرد.
اما اينکه مراد از «الناس» به قرينه «ان الله لا يهدى القوم الکافرين» کفار باشند، صحيح نيست، زيرا اولاً: کفر، اعم از کفر باطنى و ظاهرى است و از نظر لغوى به معناى حقپوشى و انکار مىباشد؛ چنانکه کشاورزان را کافر مىگويند، چون بذرها را در زمين دفن مىکنند. در ثانى: در قرآن موارد بسيارى وجود دارد که ماده کفر شامل مسلمانها نيز مىشود؛ مانند آيه «يؤمن ببعض و يکفر ببعض؛(26) برخى از مسلمانها به بخشى از دين ايمان مىآورند و به قسمتى کفر مىورزند». بدون شک منظور از کفر در اين جا، کفر اصطلاحى نيست، بلکه مقصود، حقپوشى و انکار است.
گاهى نيز کفر در برابر شکر نعمت و يا منعم است؛ مانند: «فکفرت بانعم الله فاذاقها الله لباس الجوع؛(27) اهل قريه به نعمتهاى الهى کفر ورزيدند و خداوند لباس گرسنگى را بر آنان پوشانيد». در جاى ديگر مىفرمايد: «لئن شکرتم لأزيدنّکم و لئن کفرتم انّ عذابى لشديد؛(28) اگر مرا سپاس گوييد، بر نعمت شما مىافزايم و اگر کفران کنيد، بدانيد که عذاب من سخت است».
البته تدبر در قرآن کريم نشان مىدهد و از واژه «النّاس»هم برداشت مىشود که مخاطب آيه مذکور فقط مؤمنان خالص نيستند، بلکه عموم مسلمانها از منافقان گرفته تا مسلمانهايى که هنوز ايمان در قلوب آنها رسوخ نکرده و مؤمنان راستين، همگان را شامل مىشود. در ذيل آيه به گونه رمزى بيان مىکند کسانى که کفر باطنى دارند مانند: منافقان، مغرضان، حسودان و مقام پرستان، با ابلاغ اين پيام ناراحت مىشوند و دست به توطئه خواهند زد و با اين رسالت به مقابله بر مىخيزند و کارشکنى مىکنند.
دغدغه شخصى رسول اکرم (ص) در پيامرسانى و تبليغ اين رسالت خطير و حساسيت برانگيز به دليل اختلاف داخلى و انکار بعضى از صحابه و انحراف مردم از صراط حق است. به همين دليل در پايان آيه يک نوع تهديد به مجازات مىکند و به مسلمانها هشدار مىدهد: کسى که از روى کفر و عناد اين رسالت را قبول نکند بداند که خداوند عناصر لجوج و عنود را هدايت نمىکند.
نکته ديگر اينکه جمله «يا ايها الرسول…» تنها در دو جاى قرآن آمده و از حسن اتفاق هر دو در سوره مائده است: يکى در آيه 41 و ديگرى در آيه 67 ، ولى تهديد پيامبر (ص) بر عدم ابلاغ اين پيام، منحصراً در همين آيه است.
نکته سوم اينکه مقصود از «ما انزل اليک» اشاره به يک پيام ويژه است، نه مجموع رسالت پيامبر (ص) و پيامهاى ابلاغ شده و ابلاغ نشده، چرا که پيش از نزول اين آيه، حضرت از تبليغِ هيچ رسالتى دريغ نداشته است و بارها رسالتهاى الهى را به مردم رسانيده، بلکه عملياتى و اجرايى نموده است. ضمن اينکه قرينهاى هم در آيه و سنّت مبنى بر ضرورت تبليغ مجدّد پيامهاى ابلاغ شده در کار نمىباشد، ولى از نوع آهنگ آيه بر مىآيد اين رسالت از تمام رسالتهاى گذشته مجزّا، مهمتر، عظيمتر و آخرين پيام است، چرا که اگر حضرت رسول (ص) اين پيام جديد را به مردم نرساند، در واقع هيچ کارى در راستاى وظيفه پيامبرى انجام نداده است.
ب) ديدگاه اماميه
نظريات بعضى از مفسّران اهل سنّت و دانشمندان را درباره کلمه «ما انزل اليک» بيان کرديم و پاسخ هر يک را جداگانه ارائه نموديم. اينک ديدگاه شيعه و بعضى از صحابه را مطرح و دلايل آن را بازگو مىکنيم.
مفسّران شيعه و روايات معصومين (عليهم السلام) کلمه «ما انزل اليک» را منحصر در وصايت و جانشينى حضرت على (ع) مىدانند و بس. علامه طباطبائى در تفسير الميزان مىفرمايند: اين آيه در مورد امامت و خلافت على بن ابى طالب (ع) نازل شده است. جمع زيادى از صحابه نيز با صراحت گفتهاند که آيه تبليغ درباره حضرت على (ع) نازل شده است، براى نمونه برخى از آنها را مىآوريم:
1-شوکانى از ابن مردويه از ابن عباس روايت مىکند که فرمود: بسيارى از ما اين آيه را چنين مىخوانديم: «يا ايها الرسول بلّغ ما انزل اليک من ربّک(انّ عليّاً مولى المؤمنين) و ان لم تفعل فما بلّغت رسالته و الله يعصمک من الناس».(29) ابن ابى حاتم و ابن مردويه و ابن عساکر از ابى سعيد خدرى و جبير بن نظير از ام المؤمنين عايشه نقل مىکند که بر وى وارد شدم، عايشه گفت: سوره مائده را مىخوانى؟ گفتم: بله. گفت: آگاه باش، آخرين سورهاى است که بر حضرت محمد (ص) نازل شده است.(30) سپس نقل مىکند که گفت: «نزلت هذه الآيه (يا ايها الرسول بلّغ ما انزل اليک) على رسول الله يوم غدير خم فى على بن ابى طالب رضى الله عنه؛(31) اين آيه در روز غدير خم بر رسول خدا (ص) در شأن على بن ابى طالب (ع) نازل شد».
2-صاحب کتاب ينابيع المودة در کتاب خود فصلى را با عنوان «استشهاد على الناس فى حديث يوم الغدير» باز کرده و روايات بسيارى را ذکر نموده که ما به يک روايت بسنده مىکنيم:
از مسند احمد بن حنبل با سند صحيح از سعيد بن جبير از ابن عباس نقل شده که: «جمع عليّ (رضى الله عنه) الناس فى رحبة مسجد الکوفه و قال: انشد اللّه کل امرء مسلم سمع رسول الله ان يقول يوم غدير خم ما سمع؛ على (ع) مردم را در صحن کوفه جمع کرد و گفت: هر مرد مسلمان را قسم مىدهم آنچه از پيامبر در روز غدير خم شنيده بازگو نمايد». پس هفده نفر حرکت کردند و گفتند: رسول خدا در آن وقت دست تو را گرفت و به مردم گفت: «اتعلمون انّى اولى بالمؤمنين من انفسهم؛ آيا مىدانيد که تحقيقاً من سزاوارترم به تصرّف در شئون مؤمنان از خودشان»؟ گفتند: «بلى يا رسول الله». سپس فرمود: «من کنت مولاه فهذا عليّ مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه؛ هر کس من مولا و سرپرست او هستم، پس اين على مولاى اوست. خدايا دوست دار آن کسى که على را دوست دارد و دشمن دار کسى را که على را دشمن بدارد.»(32)
حافظ ابو نعيم در کتاب نزول القرآن همين حديث را با اسناد ديگر از عطيه نقل مىکند که گفت: آيه «يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليک من ربک» درباره حضرت على (کرم الله وجهه) نازل شده است.
3-علامه امينى در کتاب الغدير از 110 نفر از صحابه با اسناد و مدارک معتبر و 84 نفر از تابعين و 360 نفر از دانشمندان اهل سنّت نقل کرده که آيه تبليغ در شأن حضرت على (ع) نازل شده است. نقل متواتر اين احاديث از اهميت امامت و خلافت، حکايت دارد، چرا که امامت، رياست عامه بر کل مسلمانان است. همانگونه که رسول اکرم (ص) در عصر ظهور، اداره مسلمانان را عهدهدار بود، فرماندهانى نصب مىکرد، استانداران و فرماندارانى را در شهرها قرار مىداد و قضاتى را نصب و عزل مىکرد که جان و مال و حيثيت مردم در گرو آنها بود، عين همين اختيارات را به حضرت على (ع) واگذار نمود.
در اثبات امامت ائمه اثنى عشر عليهم السلام:
و ادله اين مطلب نيز بسيار است و ما بذكر پنج دليل از طريق عقل و نقل اكتفا ميكنيم.
دليل اول- آياتى از قرآن است كه بانضمام اخبارى كه در شأن نزول و تفسير آنها از طريق عامه و خاصه وارد شده بعضى نص در امامت آنهاست مانند آيه شريفه «أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ» و بعضى در بيان فضائل و مناقب و شئون ايشان است .
دليل دوم- اخبارى است از طريق خاصه و عامه كه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله باسامى ائمه اثنى عشر تنصيص و بخلافت و امامت آنها تصريح فرموده است و ما بشمه از آنها اشاره ميكنيم.
1- حديث ثقلين «انى تارك فيكم الثقلين كتاب اللّه و عترتى لن يفترقا حتى يردا على الحوض ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا ابدا» (من دو چيز گرانقيمت در ميان شما ميگذارم يكى كتاب خدا و ديگر عترت و اهل بيت من و اين دو از هم جدا نشوند تا بر حوض كوثر بر من وارد شوند، مادامىكه بآنها چنگ زنيد هرگز گمراه نشويد).
و اين حديث از احاديث متواتره بين الفريقين است و در غاية المرام بصد و بيست و يك سند آن را نقل كرده و صاحب كتاب عبقات دو جلد كتاب در اين حديث نوشته.(33)
و جاى شبهه نيست كه مقصود از عترت كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله آنان را بنحو امانتو خلافت در ميان امت گذارد امير المؤمنين و فاطمه و حسن و حسين و نه نفر ائمه از اولاد حسين عليهم السّلام ميباشند و احاديث از طريق عامه در اين معنى بسيار است، چنانچه ابراهيم بن محمد حموينى در كتاب فرائد السمطين از سليم بن قيس هلالى حديث مطولى در اين باره روايت كرده و در آن حديث است كه بعد از آنكه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله همين حديث ثقلين را فرمود عمر خشمناك برخاست و گفت: يا رسول اللّه همه اهل بيت چنيناند پيغمبر صلى اللّه عليه و آله فرمودند نه همه چنين نيستند، بلكه عترت من كه اوصياء منند اول آنها برادر من كه وصى و وارث و خليفه من در امت من است و بعد از او فرزندم حسن و بعد از او فرزندم حسين و بعد از ايشان نه نفر از اولاد حسينند يكى بعد از ديگرى تا آن زمان كه بر حوض كوثر بر من وارد شوند.
ايشان گواهان خدا در روى زمين و حجتهاى او بر خلق و خزانههاى علم و معدنهاى حكمت الهى ميباشند، هر كه ايشان را اطاعت كند خدا را اطاعت كرده و هر كه نافرمانى آنها را كند نافرمانى خدا را نموده است.
2- حديث سفينه «مثل اهل بيتى مثل سفينة نوح من تمسك بها نجا و من تخلف عنها هلك» (مثل اهل بيت من مثل كشتى نوح است هر كه بآنان تمسك جويد رستگار شود و هر كه مخالفت كند هلاك گردد) و اين حديث نيز از متواترات بين الفريقين است و ابن مغازلى شافعى در مناقب آن را به پنج طريق و ابراهيم بن محمد حموينى در فرائد السمطين به پنج طريق و على بن احمد مالكى در فصول المهمه و ابو المظفر سمعانى در فضائل الصحابة و ديگران از محدثين عامه و خاصه روايت كردهاند و چنانچه گذشت مراد از اهل بيت ائمه اثنى عشر و اين حديث دليل بر وجوب اطاعت آنهاست.
3- موفق بن احمد خوارزمى از ابى سليمان راعى از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده كه فرمود شبى كه مرا بآسمانها بردند خداوند جليل فرمود «آمَنَ الرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ» من گفتم «وَ الْمُؤْمِنُونَ» خطاب شد راست گفتى اى محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم چه كسى را براى امت جانشين قرار دادى، گفتم بهترين ايشان را، فرمود على بن أبي طالب را؟ عرض كردم آرى؛ اى پروردگار من، فرمود اى محمد صلى اللّه عليه و آله بر اهل زمين نظر كرده و ترا برگزيدم و براى تو اسمى از اسماء خود اشتقاق نمودم و من در محلى ياد كرده نشوم مگر آنكه تو ياد كرده شوى، من محمودم و تو محمدى.
پس باز نظر كردم و على را از ميان آنها برگزيدم و نامى براى او از نامهاى خود جدا نمودم، من اعلايم و او على است.
اى محمد صلى اللّه عليه و آله تو و على و فاطمه و حسن و حسين و امامان از اولاد حسين را از نور خود آفريدم و ولايت شما را بر اهل آسمانها و زمين عرضه داشتم، هر كس قبول نمود نزد من از مؤمنان و هر كس انكار كرد از كافران است.
اى محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم اگر بنده از بندگان من مرا عبادت كند تا آنكه مانند مشك پوسيده شود و بر من وارد شود درحالىكه منكر ولايت شما باشد او را نيامرزم تا اينكه بولايت شما اقرار نمايد.
اى محمد صلى اللّه عليه و آله دوست دارى كه ايشان را ببينى؟ عرض كردم آرى؛ اى پروردگار من، فرمود بطرف راست عرش نگاه كن، چون نظر كردم ديدم على و فاطمه و حسن و حسين و على بن الحسين و محمد بن على و جعفر بن محمد و موسى بن جعفر و على بن موسى و محمد بن على و على بن محمد و حسن بن على و مهدى عليهم- السلام را در صفحه از نور ايستاده و نماز ميگذارند و مهدى ميان ايشان چون ستاره درخشانى است، پس خطاب شد اى محمد صلى اللّه عليه و آله اينان حجتهاى من و اين مهدى مطالب خون عترت توست.
اى محمد صلى اللّه عليه و آله بعزت و جلالم قسم كه اين مهدى حجت واجب بر دوستان من و انتقامكشنده از دشمنان من است.
و اين حديث را در كتاب غاية المرام از صدر الائمة موفق بن احمد خوارزمى و در بحار و كتاب غيبت شيخ طوسى از ابى سلمى و همچنين دركتاب مقتضب الاثر و ينابيع المودة و فرائد السمطين حموينى و غير اينها روايت كردهاند.(34)
4- موفق بن احمد خوارزمى از سعيد بن بشر از على بن أبي طالب روايت كرده كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: من شما را بر حوض وارد كنم و تو اى على ساقى باشى و حسن دوركننده دشمنان من و حسين امركننده و على بن حسين قسمتكننده و محمد بن على ناشر و جعفر بن محمد سايق (راننده اهل محشر بمحل خود) و موسى بن جعفر شمارنده دوستان و دشمنان و قمعكننده منافقان و على بن موسى زينت دهنده مؤمنان و محمد بن على فرودآورنده اهل بهشت در درجات و منازل ايشان و على بن محمد خطيب شيعيان و تزويجكننده حور العين بآنان و حسن بن على چراغ اهل بهشت است كه بنور آن روشن گردند و مهدى شفاعتكننده شيعيان در روز قيامت باشد.
و اين حديث را ابن شهر آشوب در مناقب از جابر انصارى و على بن أبي طالب و ابن شاذان در مناقب المائة از على بن أبي طالب و در كتاب نجم الثاقب و طرائف از مناقب خوارزمى روايت كردهاند.
5- ابراهيم بن محمد حموينى كه از اعيان علماء عامه است در كتاب فرائد السمطين روايت كرده كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله فرمود: هر كس دوست دارد كه بدين من تمسك جويد و بعد از من سوار كشتى نجات شود، بايد بعلى بن ابى طالب اقتدا كند و دشمنان او را دشمن، و دوستان او را دوست دارد زيرا على وصىّ و جانشين من است در حيات من و بعد از وفات من، و امام هر مسلم و امير هر مؤمن است، امر او امر من و نهى او نهى من و پيرو او پيرو من و يارىكننده او يارىكننده من و واگذارنده او واگذارنده من است.
تا آنكه ميفرمايد: حسن و حسين دو امام امت من بعد از پدرشان و سيّد جوانان اهل بهشتند و مادرشان سيده زنان عالميان و پدرشان سيد اوصياء و جانشينان است و از اولاد حسين نه امام باشند و نهمى ايشان قائم است كه از اولاد من ميباشد، اطاعت ايشان اطاعت من و نافرمانى ايشان نافرمانى من است از منكرين فضائل و ضايع كنندگان حرمت ايشان بعد از من بخدا شكايت مىكنم و خدا كافى است براى اينكه ولى و ناصر عترت من و ائمه امت من و انتقامكشنده از منكرين حقوق ايشان باشد «وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ»(35)
6- موفق بن احمد خوارزمى بسند خود از سليم بن قيس هلالى از سلمان فارسى روايت كرده كه گفت: بر پيغمبر صلى اللّه عليه و آله وارد شدم ديدم حسين بر زانوى آن حضرت نشسته و دو چشم و دو لب او را ميبوسد و ميفرمايد تو سيد پسر سيد و پدر ساداتى و حجت پسر حجت و پدر حجتهائى و تو امام پسر امام و پدر امامان نهگانهئى كه نهمى ايشان قائم است.
و اين حديث را علامه مجلسى از حضرت صادق عليه السّلام از سلمان فارسى نيز روايت كرده است.
7- ابراهيم بن محمد حموينى از اخطب خوارزمى بسند خود از پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم روايت ميكند كه فرمود: فاطمه بهجت قلب من و دو فرزندش ميوه دل من و شوهرش نور چشم من و ائمه از اولادش امينان پروردگار من و ريسمان كشيده شده بين خدا و خلقند هر كس بآنها چنگ زند نجات يابد و هر كه تخلف كند هلاك شود.
8- حموينى در كتاب فرائد السمطين از سليم بن قيس روايت كرده كه على عليه السّلام در مناشدات خود در زمان خلافت عثمان با جماعتى از انصار و مهاجران فرمود: شما را بخدا قسم ميدهم آيا ميدانيد موقعى كه آيه «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ» و آيه «لَمْ يَتَّخِذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ لا رَسُولِهِ وَ لَا الْمُؤْمِنِينَ وَلِيجَةً» «1» نازل شد و خداوند عز و جل امر كرد كه واليان امر مسلمانان را معرفى كند و ولايت را براى آنان تفسير نمايد، چنانچه نماز و زكاة و حج را براى ايشان تفسير كرد پس مرا در غدير خم نصب كرد و فرمود؟ اى مردم خداوند جليل مرا مأموريتى داده كه سينه مرا تنگ نموده و گمان كردم مردم مرا تكذيب ميكنند و خداوند مرا تهديد نموده و وعده عصمت داده است.
سپس فرمود: بدرستى كه خداى عز و جل مولاى من، و من مولاى مؤمنان و اولى و سزاوارتر بآنان از خودشان هستم گفتند، بلى يا رسول اللّه، پس فرمود: درحالىكه دست مرا گرفته بود هر كس من مولاى او هستم على مولاى اوست خدايا دوست دار هر كه او را دوست دارد: و دشمن دار هر كه او را دشمن دارد پس سلمان برخاست و عرض كرد يا رسول اللّه ولايت على چيست؟ فرمود: ولايت او مانند ولايت من است هر كه من اولى بتصرف و صاحب اختيار او هستم على اولى بتصرف و صاحب اختيار اوست، پس آيه «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ» نازل شد و پيغمبر فرمود خدا را تكبير ميگويم به كامل كردن دين و تمام نمودن نعمت و خوشنود شدن پروردگار من برسالت من و ولايت على بعد از من.
پس جمعى گفتند يا رسول اللّه اين آيات در باره على بخصوص است فرمود: بلى در باره او و اوصياء من است تا روز قيامت گفتند اوصياء خود را براى ما بيان فرما، فرمود: على برادر من و وارث و وصى و ولى هر مؤمنى بعد از من پس از آن فرزندم حسن پس از آن حسين بعد از آن 9 نفر اولاد حسين يكى بعد از ديگرى، قرآن با اينان و اينان قرين قرآنند و از هم جدا نشوند تا بر حوض بر من وارد شوند تا آخر حديث.(36)
9- در كتاب ينابيع المودة از جابر بن عبد اللّه انصارى و در كشف الاستار از حموينى از ابن عباس روايت كرده كه پيغمبر فرمود من سيد پيغمبران و على بن أبي طالب سيد اوصياء است و جانشينان من دوازده نفرند اول ايشان على بن أبي طالب و آخر ايشان حضرت قائم است.
10- حموينى در فرائد السمطين از ابن عباس روايت كرده كه نعثل يهودى خدمت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله آمد و از مسائلى چند سؤال كرد از آن جمله پرسيد مرا از وصى بعد از خودت خبر ده، زيرا هيچ پيغمبرى مبعوث نشده مگر اينكه براى او وصى بوده و پيغمبر ما موسى بن عمران يوشع بن نون را وصى خود قرار داد، حضرت فرمود: وصى من على بن أبي طالب و بعد از او دو سبط من حسن و حسين و بعد از آنها نه نفر از اولاد حسين ميباشند عرض كرد اسامى آنها را بيان فرما، فرمود: چون حسين از دنيا گذرد فرزندش على و چون او وفات كند فرزندش محمد و چون او درگذرد فرزندش جعفر و چون از دار دنيا برود فرزندش موسى و چون او وفات كند فرزندش على و چون او درگذرد فرزندش محمد و چون او جهان را بدرود كند فرزندش على و چون او فرمان يابد فرزندش حسن و چون او وفات كند فرزندش حجت محمد مهدى اينها دوازده نفر اوصياء منند تا آخر حديث.
و مخفى نماند كه اخبارى كه از پيغمبر صلى اللّه عليه و آله از طريق عامه و خاصه رسيده كه آن حضرت تصريح فرموده خلفاء و اوصياء من بعد از من دوازده نفرند يا بعدد نقباء بنى اسرائيلند و در بعضى از آنها فرموده همه از قريشند و در برخى از آنها تعيين فرموده كه اول آنها على و يازده نفر از اولاد اوست، و در برخى ديگر فرموده كه على و حسن و حسين و نه نفر از اولاد حسين و در بسيارى از آنها باسامى ايشان تصريح فرموده (چنانچه ببرخى از آنها اشاره شد) بسيار است و اين كتاب گنجايش ذكر آنها را ندارد هر كه طالب باشد به بحار مجلسى و كتاب غاية المرام مراجعه نمايد
دليل سوم: معجزاتى است كه از هر يك از ائمه اثنا عشر صادر شده و در كتاب مدينة المعاجز دو هزار و ششصد و شش معجزه ضبط فرموده ولى معجزات آنها بيش از اينهاست و تحقيقا نميتوان ضبط نمود مخصوصا معجزاتى كه در هر- زمان از قبور مطهره ايشان و از توسلات بآنان صادر ميشود كه همه دليل بر امامت و حقانيت آنها است و اگر معاندين پاره از آنها را انكار كنند بطور كلى نميتوانند منكر شوند زيرا مجموع آنها فوق حد تواتر است، بلكه بسيارى از آنها مشهود و محسوس است.
دليل چهارم: اخباريست كه از پيغمبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسيده كه فرموده زمين از حجت خدا خالى نشود و آن يا ظاهر و مشهود و يا غائب و مستور است و يا فرموده اگر زمين از حجت خالى شود اهلش را فرو برد و موج درياها اهل زمين را فروگيرد و اين اخبار جز با مذهب شيعه اثنا عشرى منطبق نشود.
دليل پنجم: طريق عقلى است كه هر كس بحالات هر يك از اين دوازده نفر مراجعه كند و اخلاق و رفتار و گفتار آنان را با اهل زمانشان مخصوصا كسانى كه متصدى امر خلافت بودهاند مقايسه كند.
مثلا حضرت على عليه السّلام با خلفاء سهگانه و حضرت حسن را با معاويه و حضرت حسين را با يزيد و على بن حسين و امام محمد باقر را با بنى مروان و حضرت صادق را با منصور و موسى بن جعفر را با هارون و حضرت رضا را با مأمون و حضرت جواد را با معتصم و حضرت هادى را با متوكل و حضرت عسكرى را با معتضد بسنجد بدون ترديد براى او معلوم ميگردد كه مستحق و سزاوار خلافت همين ائمه اثنا عشرند زيرا اينان داراى جميع شرائط امامت از عصمت و اكمليت و معجزه و فاقد جميع موانع آن از جهل و اخلاق رذيله و دنائت در حسب و نسب و غير اينها و مقابلين آنها فاقد جميع شرايط امامت و واجد اكثر يا همه موانع آن بودهاند.
و اين مطلب از مطالعه و بررسى تاريخ و شرح زندگانى اين خاندان و دشمنان آنان براى هر شخص منصف و بىغرضى كه بوجدان خود مراجعه كند بخوبى واضح و روشن ميشود.(37)
پى نوشت ها:
1-اخرج هذا الحديث احمد فى المسند، ج 1، ص 10 و بلاذرى فى فتوح البلدان، ج 1، ص 3 و ابن ابى الحديد فى شرح نهج البلاغه، ج 17، ص 155 و 169 و دينورى فى الامامة و السياسة، ج 1، ص 31.
2-اعراف (7) آيه 142.
3-عبدالکريم شهرستانى، الملل و النحل، ج 1، ص 26.
4-محمد بن مسلم بن دينورى، الامامة و السياسة، ص 21؛ ابن عبد ربه الاندلسى، عقد الفريد، ج 4، ص 85؛ ابوالحسن اشعرى، مقالات الاسلاميين، ج 2، ص 178، ابو جعفر طبرسى، تاريخ طبرى، ج 2، ص 443؛ محمد بن اثير، الکامل فى التاريخ، ج 2، ص 6.
5-سيوطى، تاريخ الخلفا، ص 36.
6-شرح المواقف،ج 8، ص 346.
7-مائده (5) آيه 67.
8-علق (96) آيه 2 - 1.
9-مدثر (74) آيه 4 - 1.
10-احزاب (33) آيه 59.
11-تفسير کبير، ج 12، ص 50 - 48.
12-رجم يعنى سنگسار کردن.
13-مائده (5) آيه 33.
14-محمد عبده، المنار، ج 6، ص 116.
15-احزاب (33) آيه 78.
16-همان، آيات 28 و 29.
17-تفسير کبير، ج 1، ص 49.
18-همان، آيه 37.
19-توبه (9) آيه 118.
20-همان، آيه 73.
21-انعام (6) آيه 108.
22-محمد بن على بن شوکانى، فتح الغدير، ج 2، ص 3.
23-تفسير کبير، ج 12 - 11، ص 50 - 49.
24-مائده (5) آيه 68.
25-همان، آيه 63 - 62.
26-بقره (2) آيه 85.
27-نحل (16) آيه 112.
28-ابراهيم (14) آيه 7.
29-محمد بن على بن شوکانى، فتح الغدير، ج 2، ص 60.
30-همان، ص 4.
31-همان، ص 60.
32-ينابيع الموده، ج 1، ص 36؛ مسند احمد بن حنبل، ج 1، ص 111؛ المراجعات، ص 130.
33- كلم الطيب در تقرير عقايد اسلام، ص: 504
34-همان، ص: 506
35- همان ، ص: 507
36- همان ، ص: 509
37-جهت اطلاع بیشتر به کتاب شرح کشف المراد مبحث امامت خاصه مراجعه کنید.
صفحات: 1· 2